کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
سگی از کنار شیری رد می شد ، چون او را خفته دید طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست .
شیر كه بیدار شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست .
در همان هنگام خری در حال گذر بود ، شیر به خر گفت :
اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم .
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد .
شیر چون رها شد ، خود را از خاک و غبار خوب تکاند و به خر گفت :
من به تو نیمی از جنگل را نمی دهم .
خر با تعجب گفت : ولی تو قول دادی .
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند ، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد !
هان اي دل عبرت بين، از ديده نظر كن هان
تعجيل مكن فعلن، خودرو مَخر از ايران
از قيمت اقماري مائيم به درد سر
چندي تو صبوري كن، شايد كه شود ارزان
اي صاحب كمپاني؛ بي شك تو خودت داني
كه قيمت اين خودرو گشته است دو صد چندان
سالي به سي و اَند است، مي تازي و مي تازي
خودرو تو بگو چند است؟! اي يك تنه در ميدان
گويي كه ريالي من از قيمت اين خودرو
كمتر نكنم هرگز، زيرا كه بود حرمان
مستی تو کنون، زیرا هر روز به جای می
در کاسه نمد خوردی خون جگر یاران
گفتي تو ز كيفيت، از كيفيت برتر
برتر به چه ميگويي...؟ شايد كه بود پنهان!
سر دنده هر خودرو، پندي دهدت نو نو
پند سر هر دنده بشنو ز بُن دندان
گويد كه من اسقاطم، در زمره اغلاطم
نقدم اگر اقساطم، بگذر تو زمن اي جان
گفتيم چرا اينسان، بالاست بهاي آن؟
گفتي تو: كه تحريم است، همواره بُدي گريان
حالا كه توافق شد، دنيا كه موافق شد
ديگر تو چه ميخواهي؟ اين جان ...، تو بيا بِستان
گویند درگذشته دور در جنگلی شیر حاکم جنگل بود ومشاورارشدش روباه بود وخر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود. باوجود ظلم سلطان وتایید خروحیله روباه،همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند،تا جایی که حاکم ونماینده ومشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. درمسیر گاهگاهی خرگریزی می زد وعلفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگرفکری نکنیم تو ومن از گرسنگی می میریم وفقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است ،شیر گفت چه فکری روباه گفت خرراصدا بزن وبگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. وباید از روی شجره نامه دربین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب می شوی وبعد دستور بده تا خر رابکشیم وبخوریم. شیر قبول کرد وخررا صدا زدند وجلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند وفرمود جد اندرجد من حاکم وسلطان بوده اندوبعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت من هم جد اندرجدم خدمتکار سلطان بوده اند، خرتااندازه ای موضوع را فهمیده بود ودانست نقشه ی شومی در سردارند گفت من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده. کدامتان باسوادی آن را بخوانید ، شیر فورا گفت من باسوادم ورفت عقب خر تا زیر سمش رابخواند خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد وگردنش را شکست.روباه که ماجرا رادید روبه عقب پا به فرار گذاشت ، خر اورا صدا زد وگفت بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم ، روباه گفت نه من کار دارم خر گفت چه کاری گفت می خواهم برگردم وقبر پدرم را پیدا کنم وهفت بار دورش بگردم وزیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود
(مولا نا جلالدین رومی)
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. .
بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!
دیروز آن مرد آمد ، آن مرد با اسب آمد ، داد زد :
زن!! غذا حاضر است ؟
امروز آن مرد آمد ، آن مرد با پراید آمد ، گفت :
عشقم غذا حاضره ؟
فردا آن مرد می آید ، آن مرد با پیشبند میاید ، میگوید :
عجقم غذا چی درست کنم ؟! :||
یادش بخیر یه روزی
پاکی دختر ملاک بود نه چشم و ابرو و موی مشکی
نجابت مهم بود نه چال روی لپ!
وقارش معیار بود نه موهای بلوند و دماغ سربالا
آره آقای محترم ارزشهات عوض شد
شماهم عوض شدی..
ولی بدون
دختر هرچی باشه
میخواد سایه سرش"آقاپسر" باشه نه "پسرخانوم"
الاغ گفت :علف آبی است.
گرگ گفت نه سبزه .
رفتند پیش سلطان جنگل یعنی شیر
و ماجرای اختلاف را گفتند....
شیر گفت گرگ را زندانی کنید
گرگ گفت :مگه علف سبز نیست؟
شیر گفت: سبزه
ولی دلیل زندان تو بحث کردنت با الاغه!!!
فرمانده کل نیروی انتظامی: دختران بد حجاب رو 500 هزار تومان جریمه میکنیم !!
هیچی دیگهههههههه کارمون در اومد ...
قبل ازدواج باید بریم خلافی دختره رو هم بگیریم...!
مجری : کجا بودی پسر عمه؟
پسرعمه: رفته بودم کتابخونه که درسامو بخونم دیگه!
مجری: کتابخونه بودی یا استخر؟
پسرعمه: کتابخونه
مجری: پس چرا مایو پاته؟
پسرعمه: آخه میخواستم غرق درس خوندن شم!
مجری: میدونی وقتی دروغ میگی دماغت دراز میشه؟
پسرعمه: فدای سرت،خواستم برم دانشگاه عملش میکنم!
مجری: ینی پینوکیو آخرش آدم شد تو نشدی!
پسرعمه: اون یه فرشته مهربون پیشش بود انگیزه داشت، من بدبخت دارم با گاو و گوسفند زندگی میکنم، همینی که هستم هم از سرتون زیاده!